معرفی کتاب

چه کسی پنیر من را جا به جا کرد

فهرست محتویات :

آنچه باید قبل از خواندن این کتاب بدانید

فرض کنید از سر کار یا دانشگاه خسته و کوفته در حال رفتن به منزل هستید. اتفاقاً امروز کارتان کمی بیشتر طول کشیده و هوا هم تاریک شده تا به منزل برسید. وقتی رسیدید، کیفتان را می‌گذارید آن‌طرف، دستانتان را می‌شورید و… “شام چی داریم؟”.

اما، انگار امشب از شام خبری نیست. مادر می‌گوید «تصمیم گرفتیم از این به بعد بخاطر سلامت بیشتر، ساعت ۶ یک عصرانه بخوریم و شام را حذف کنیم. از امشب برنامه شروع شده و اگر صبر کنی، صبح میتوانی یک صبحانه خوشمزه بخوری!!!». حالتان را درک می‌کنم. حالتان گرفته‌است و حسابی عصبانی شده‌اید. اصلاً شما خودتان عقل دارید به فکر سلامتتان باشید و قصد ندارید شام را حذف کنید! حتماً با خودتان می‌گویید “این چه وضعیتی است؟!”.

چه چیزی شما را عصبانی کرده؟ چه چیزی همه برنامه‌ریزی‌های شما را به‌هم ریخته؟ شما آنقدرها هم زود به خانه نمی‌رسید. شاید به عصرانه نرسید و از شام هم که خبری نیست. زمان کارتان هم قابل جابجا کردن نیست. چه چیزی این بلای گرسنگی را به سر شما آورده؟ «تغییر»

«تغییر» یعنی اینکه کسی شما را از وضعیت همیشگی به وضعیت جدیدی برساند، حال آنکه شما تمام برنامه‌هایتان منطبق بر همان وضعیت همیشگی است و این «تغییر» برایتان دردسر ساز است.

اینطور ادعا شده که همه از «تغییر» گریزانند. البته نه در همه چیز، اما بالاخره همه ما در برخی موارد از «تغییر» گریزانیم. فوت کردن یک فامیل درجه ۱، تغییر است. اخراج شدن از محل کار یک تغییر است. حتی سرد شدن اتفاقی هوا، هنگامی که لباس گرم با خودتان به همراه ندارید نیز یک تغییر است.

این مقدمه را گفتم تا راحت‌تر و بهتر کتاب «چه کسی پنیر مرا جابجا کرده» را لمس کنید. با شروع داستان همراه باشید.

«چه کسی پنیر مرا جابجا کرد» از اینجا شروع شد

در یک دورهمی دوستان قدیمی، بعد از صحبت‌ هر کس در مورد زندگیش در سالهایی که همدیگر را ندیده‌اند، همگی به یک نتیجه جالب دست پیدا کردند: آنها فهمیدند با اینکه مسیر زندگی‌هایشان با یکدیگر متفاوت بوده، اما همگی احساسات مشابهی را تجربه کرده‌اند.

مسأله «تغییر» بود؛ و بهتر بگویم «ترس از تغییر». همه آنها در تمام این سالها به طور مشترک از تغییر می‌ترسیدند. همیشه در برخورد با شرایط جدید دلواپس بودند و ترجیح می‌دادند همان کار قدیمی را ادامه دهند. اما یکی از افراد گفت مدتی قبل داستانی را شنیده که به کلی دید او نسبت به «تغییر» تفاوت پیدا کرده. حالا مثل گذشته تغییر باعث نمی‌شد تا شغل خود را از دست بدهد و برعکس به فردی منعطف تبدیل شده. از اینجا نقل داستان به زبان او برای دوستانش و خوانندگان این کتاب شروع می‌شود.

شخصیت‌های «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد»

بازیگران این داستان، ۴ نفر موجود کوچک و عجیبند. ۲ موش معمولی و ۲ آدم کوچولو، که از هوش بیشتری نسبت به موش‌ها برخوردارند. این ۴ موجود داستان هر روز صبح در جستجوی غذای خود در راهروهایی پیچ در پیچ به گشت و گذار مشغول بودند. راهرویی با سوراخ‌های بزرگ، طولانی و گاهی بن‌بست. گویا با یک ماز بزرگ سر کار دارند، اما غذای روزانه خودشان را از طریق جستجو در همین ماز می‌یابند.

اتصال جالب داستان این است که هم موش‌ها و هم آدم‌‌کوچولوها غذایشان پنیر است و هر روز به دنبال پنیر می‌روند. از طرف دیگر موش‌ها پنیری ساده می‌خورند و آدم‌ها به پنیری دیگر علاقه دارند، و خلاصه هیچ‌وقت موش‌ها و آدم‌ها باهم بر سر یک پنیر دعوا نمی‌کنند.

موش‌ها نگاه متفاوتی نسبت به آدم کوچولوها به زندگی داشتند. آنها برای رسیدن به تکه‌های پنیر از مغز ساده‌ی خود و روش سعی و خطا استفاده می‌کردند. یکی یکی سوراخ‌ها را هرروز جستجو می‌کردند. همان سوراخ‌های دیروزی و سوراخ‌های جدید. گویا تجربه آنچنانی از دیروز نمی‌آموختند و مانند دیروز رفتار می‌کردند.

اما آدم‌ها از هوش خود بهره می‌بردند. به دنبال الگو‌هایی تکرار شدنی می‌گشتند. قسمت‌هایی را علامت گذاری می‌کردند و هر روز با انگیزه‌ای متفاوت به راهکارهای جدیدی برای پیدا کردن پنیر دست پیدا می‌کردند.

یک پنیر گنده!

یک روز دست روزگار در قسمتی از این مسیر تو در تو دو تکه بزرگ پنیر، یکی برای موش‌ها و یکی برای آدم‌ها قرار داد. معلوم نیست این پنیر را چه کسی آنچا گذاشته، اما چیزی که معلوم است این هست که دو تکه پنیر بزرگ آنجاست! پنیری که روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم همانجا بود. بالاخره موش‌ها و آدم‌ها این پنیرهای بزرگ را پیدا می‌کنند و نوبت به دیدن عکس‌العمل‌های آنها در این داستان می‌رسد.

آدم‌ها در «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد»

آدم‌ کوچولو‌ها به شرایط عادت کردند. ذهنشان الگویی پیدا کرد، ((این پنیر هرروز همینجا خواهد بود)). آنها خانه خودشان را به نزدیکی پنیر منتقل کردند و دیگر برای جستجوی پنیر صبح‌های زود بیدار نمی‌شدند. شب‌ها هم با شکم سیر همان نزدیکی در خانه خود می‌خوابیدند و خلاصه همه چیز به کامشان بود.

موش‌ها در «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد»

موش‌های داستان زیاد فکر نمی‌کردند، خیلی وابسته نشدند و همیشه در میان راه تا رسیدن به این پنیر گنده باز هم به این سوراخ و آن سوراخ سرک می‌کشیدند. آنها همچنان صبح زود از خانه خارج می‌شدند و به نظر می‌رسید با پیدا شدن این پنیر بزرگ تغییری در زندگی‌شان ایجاد نشده. خوشحالند، اما وابسته نیستند.

پنیر در «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد»

پنیر برای هرکس به یک معناست. برای یکی درآمدی منطقی در خانه‌ای خوب همراه خانواده است، برای یکی دیگر ثروتمند شدن و برای یکی دیگر تحصیلات زیاد و دانش بالاست.

پنیر همان خواسته‌های قلبی و نیازهای ماست. آن چیزی که ما را به حرکت وا می‌دارد و برای زنده‌ماندن به آن محتاجیم.

در «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد» چه اتفاقی می‌افتد؟

بالاخره روزی پنیر غیب می‌شود. موش‌ها و آدم‌ها به همان منطقه همیشگی می‌روند و می‌بینند از پنیر خبری نیست. اما موش‌ها که مغزی ساده‌تر دارند، الگوی «اینجا همیشه پنیر خواهد بود» را درک نکرده‌ بودند و برای همین فوراً مسیر جدیدی را برای پیدا کردن پنیر جدید از پیش گرفتند.

موش‌ها تغییر کردند. وقتی شرایط متفاوت شد، آنها هم مطابق با آن عوض شدند. اما آدم‌ها اینطور نبودند. آنها مدت‌ها غصه خوردند و اصلاً باورشان نمی‌شد.

آدم‌ها به دلیل هوش  بیشتر، مساله را پیچیده‌تر می‌کردند. احتمالات زیادی را در نظر می‌گرفتند: “شاید کسی پنیر ما را برداشته و فردا آن را بیاورد، شاید پنیر در همین نزدیکی‌ها باشد، شاید پنیر را پشت دیوارها گذاشته‌اند، شاید دارند کمی سربه سرمان می‌گذارند، و شاید….”.

موش‌ها چه‌کار کردند؟

موش‌ها چون به سرعت وارد عمل شده بودند، به زودی پنیرهای جدیدی پیدا کردند. اما یک روز پنیری بزرگ‌تر از همه پنیرهایی که دیده بودند پیدا کردند. اینبار هم به شرایط وابسته نشدند. آنها آماده این بودند که فردا از این پنیر خبری نباشد و به جستجوی پنیری دیگر بروند. بر خلاف آدم‌ها که زانوی غم در بغل می‌گیرند و به این تقدیر دشنام می‌فرستند!

آدم‌ها چه کار کردند؟

بلند شدن از آنجا و حرکت برایشان سخت بود. آنها خیلی ناراحت بودند. با خودشان می‌گفتند: اگر فردا صبح هم پنیری نباشد چه؟ ما آینده خومان را بر اساس آن پنیر پایه‌ریزی کرده بودیم.

آنها ناراحت بودند که چرا هیچ‌کس به آنها هشدار نداده بود و قرار نبود اوضاع این‌طور شود. اما همه چیز تغییر کرده بود و روزها از پنیر خبری نبود. آنها مجبور بودند حرکت کنند و به این نتیجه رسیده بودند که «اگر تغییر نکنی، نابود می‌شوی». و بالاخره بلند شدند و آنها نیز همچون موش‌ها به دنبال پنیر تازه‌ای رفتند. اما این جستجو نیز سراسر درس و تجربه‌هایی نو در اختیار ما می‌گذارد.

در داستان «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد» می‌خوانید که دو موش وقتی با یک تغییر روبرو می‌شوند بهتر از دو انسان با مغزهای پیشرفته‌تر عمل می‌کنند. انسان‌ها با اینکه بسیار از موش‌ها باهوش‌ترند اما مسائل را بغرنج می‌کنند.

نکته‌ی ریز در «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد»

در قسمتی از کتاب به این واقعیت اشاره می‌شود که آدم‌ کوچولوها گاهی با خود فکر می‌کردند «آیا جستجوی مجدد برای پنیر کار درستی‌ است؟». آنها می‌ترسیدند، مضطرب می‌شدند و وقتی یادشان می‌افتاد که اگر حرکت نکنند از هیچ پنیری خبری نیست دوباره به جستجو مشغول می‌شدند.

احساسی که من بارها در خودم نیز تجربه کرده‌ام. گاهی که شکست می‌خوردم و به سمت تغییر می‌رفتم، در حین تغییر احساس بدی به من دست می‌داد. گویی کار اشتباهی انجام می‌دهم و باید به همان وضعیت قبلی بازگردم. اما درست مانند آدم‌کوچولوهای «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد» با خودم فکر می‌کنم که راه قبلی به شکست انجامید، آنجا چیزی برای من وجود ندارد و مسیر جدید امیدوار کننده‌تر است. چرا که شاید به نتیجه برسد. حتماً شما هم چنین احساسی را تجربه ‌کردید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا