کتاب حکایت دولت و فرزانگی که نام اصلی آن The Instant Millionaire – a Tale of Wisdom And Wealth است از معروف ترین آثار مارک فیشر میباشد.
چکیده کتاب:
داستان کتاب حکایت دولت و فرزانگی مربوط به جوانی است
که در شرکتی مشغول به کار است و به شدت از کارش بیزار و دلزده شده
و به دنبال راهی برای افزایش درآمد خود میگردد.در همین حین به توصیه عموی بسیار پولدارش که از جوانی ثروت زیادی کسب کرده است
به ملاقات یک پیرمرد میلیونر خودساخته می رود و ….
حکایت دولت و فرزانگی
فصل اول:حکایت مشاوره مرد جوان با خویشاوندی دولتمند
روزگاری جوانی زندگی میکرد که آرزوی ثروتمند شدن داشت.
او هر به محل کارش ودر فکر این آرزو بود اما نه فقط از کاری که انجام میداد لذت نمیبرد بلکه همکاران و رئیسی داشت که از کارشان خسته و دلزده بودند.
او حتی جرات نداشت آرزوهایش را برای آنها تعریف کند. همیشه برای او دوشنبهها آغاز هفتهای مصیبت بار بود.
شش ماه از نوشتن استعفایش میگذشت، اما هنوز آنرا تحویل رئیسش نداده بود.
یک روز ناگهان به فکر عمویش که فرد متمولی بود که افتاد.
شاید میتوانست از او راهکاری و یا پولی بگیرد.
عمویش او را به گرمی پذیرفت، اما از دادن وام به او امتناع کرد زیرا معتقد بود
این کار برای او راهگشا نخواهد بود.
عمویش پس از شنیدن شرح حال برادرزادهاش از او پرسید: چند سالت است؟
جوان جواب داد: سی و دو سال.
عمو گفت: آیا میدانی وقتی جان پل گتی بیست و سه ساله بود نخستین میلیون دلار خود را کسب کرده بود
و وقتی من به سن تو بودم. نیم میلیون دلار داشتم؟
پس چرا تو در این سن به دنبال وام گرفتن هستی؟
سپس ادامه داد آیا معتقدی بیشتر کار کردن باعث ثروتمند شدن مردم میشود؟
جوان: گمان میکنم. همیشه براین اعتقاد بودهام.
– سالی چقدر حقوق میگیری؟
– حدود۲۵۰۰۰ دلار
– آیا کسی که ۲۵۰٫۰۰۰ دلار درآمد دارد، هفتهای ده برابر تو کار میکند.
مسلماً نه، پس باید به کاری متفاوت مشغول باشد و رازی داشته باشد که تو از آن بیخبری.
– همینطور است.
– تو خوش اقبالی که دست کم این را میفهمی.چون بیشتر مردم بقدری مشغول کارکردن هستند که فرصت این را ندارند به ثرومند شدن فکر کنند.
در ادامه گفت: مایلم تو را کمک کنم تا از این وضعیت نجات پیدا کنی. تو را نزد فردی به نام دولتمند آنی میفرستم، آیا اسمش را تا کنون شنیدهای.
– نه، هیچوقت.
– عمویش به شهری دور افتاده بر روی نقشه اشاره کرد و گفت: هرگز اینجا بودهای؟
– نه.
– به امتحانش میارزد. به این شهر برو و زیباترین خانه شهر را پیدا کن.
– چرا شما خودتان راز را به من نمیگویید؟
– بدلیل اینکه سوگند خوردهام این راز را به کسی نگویم.
عموی جوان به او معرفی نامه و نشانی دولتمند آنی را داد تا به آنجا برود.
فصل دوم: دیدار جوان با باغبانی سالمند
جوان با ماشین به سمت خانه دولتمند آنی حرکت کرد و پس از رسیدن به خانه وی معرفی نامه را به نگهبان داد و وارد عمارت شد.
پس از ورود مستخدمی بسیار خوشپوش از او پرسید: آیا میتوانم کمکتان کنم؟
– میخواهم دولتمند آنی را ببینم.
– او در حال حاضر نمیتوانند شما را ببینند. لطفاً در باغ منتظر شوید.
جوان وارد باغ شد که بسیار زیبا و دلگشا بود. در باغ، باغبانی حدوداً هشتاد ساله توجهش را جلب کرد.
وقتی جوان نزدیک او شد. باغبان از کار دست کشید و با لبخندی به او خوشامد گفت.
چشمانی آبی، درخشان و شاد داشت.
– با صدایی دوستانه پرسید: برای چه به اینجا آمدهای؟
– آمدهام دولتمند آنی را ببینم.
– باغبان از او پرسید: آیا یک ۱۰ دلاری داری؟
– جوان در حالی که سرخ شده بود گفت: این تمام پول همراه من است.
– عالیست فقط به همین مقدار احتیاج دارم.
– اما پولی برای برگشت به خانه ندارم.
– مگر میخواهید امروز به خانه برگردید؟
– جوان که گیج شده بود پاسخ داد: نمیدانم تا میلیونر آنی را نبینم، نمیخواهم از اینجا بروم.
– اگر امروز به این پول نیاز نداری، چرا در قرض دادنش اکراه داری؟ شاید فردا میلیونر شوی!
جوان با تردید پول را به باغبان داد.
– باغبان لبخند زد و گفت:بیشتر مردم میترسند چیزی بخواهند و زمانی که چیزی را میخواهند،
به اندازه کافی اصرار نمیورزند. این خطاست.
در این لحظه مستخدم آمد و در نهایت احترام از پیرمرد درخواست ۱۰ دلار پول کرد.
پیرمرد هم از جیبش دستهایی ۱۰۰ دلاری دراورد که فقط ۱۰ دلاری جوان روی آن بود که آنرا به مستخدم داد.
– جوان با خشمی کنترل شده از باغبان پرسید: چرا از من ۱۰ دلار خواستید؟ شما که نیاز نداشتید؟
– باغبان گفت: البته که لازم داشتم. هیچ اسکناس ۱۰ دلاری ندارم. من همیشه برای کارهای اضطراری ۲۵۰۰۰ دلار پول نقد با خودم دارم.
– شما دولتمند آنی هستید، درست است؟
– از آمدنت خوشحالم، اما بگو چطور شده تا حالا دولتمند نشدهای؟ آیا هیچوقت این سوال را بطور جدی از خود پرسیدهای؟
– نه واقعاً؟
– این نخستین کاری است که باید بکنی. با صدای بلند فکر کن تا استدلالت را دنبال کنم.
جوان پس از کمی کوشش این کار را رها کرد.
– دولتمند گفت: میبینم به فکر کردن با صدای بلند عادت نداری. آیا میدانی جوانان بسیاری به سن و سال تو الان ثروتمند شدهاند؟
آیا میدانی ارسطو اوناسیس در ۲۶ سالگی که عازم انگلستان شد تا امپراتوری کشتیرانی را برپا کند، همان موقع صاحب ۵۰۰۰۰۰ دلار در بانک بود؟
اما حالا بهتر است برای صرف شام برویم.
در هنگام شام دولتمند از جوان پرسید: آیا از کارت راضی هستی؟
– تصور میکنم اوضاع ادارهام کمی دشوار است
– یقین حاصل کن در انتخاب حرفههایت مثبت باشی.
همه میلیونرهایی را که میشناسم،کار برایشان فعالیتی دلپذیر و لذت بخش بوده.
اما برای ثروتمند شدن باید از اسرار آن آگاه باشی و تنها لذت بردن از کار کافی نیست. آیا به این موضوع اعتقاد داری؟
– بله اعتقاد دارم
-این نخستین گام است. بیشتر مردم اعتقادی به وجود راز برای ثروتمند شدن ندارند و البته درست میگویند.
اگر فکر کنی نمیتوانی دولتمند شوی، به ندرت ثروتمند میشوی.
باید اشتیاقِ شنیدن این اسرار به ظاهر ساده را داشته باشی.
بزرگترین محدودیت آنها کمبود تخیل خودشان است.
به همین دلیل اسرار ثروتمند شدن در همه دنیا تا این حد حفظ میشود.